با من بیا ز ماندن و بودن که دم بزنیم
از دوری و جدائیمان حرف ، کم بزنیم
اصلا چرا بخاطر طوفان قلبمان
ما خواب ماه و برکه و جو را به هم بزنیم؟
تا چند عمر با غم دوری به سر بشود
قفلی بیا که بر در زندان غم بزنیم
دستی به قاب خاکی دل ها بیا بکشیم
دائم چو موج و صخره سری هم به هم بزنیم
چونان پرنده از قفست پر گشای و آی
تا به آسمان آبی روشن قدم بزنیم
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط اسماعیل عربی
آخرین مطالب